از میان خطوط کج و معوج و از انبوه
کلمات درهم و شکسته ، می توانی موج نفس هایم را ببینی که آرام آرام به سوی تو می
آید . می توانی گرمای دستهایم را که پر از ترانه و بی کرانگی است ، حس کنی.
در لابه لای نقاشی های معصوم کودکی ام و
در حاشیه رنگهای تند و ملایم آن می توانی شکفتن آرزوهایم را ببینی و درختانی را که
ریشه در آفتاب داشتند.
من و تو گمان می کردیم تا همیشه زلال
باقی خواهیم ماند ، دست و رویمان سیاه نخواهد شد ، دگمه های پیراهنمان نخواهد
افتاد ، هیچ گاه گل سرخی را نخواهیم چید و به طرف گنجشک ها سنگ پرتاب نخواهیم کرد
.
من و تو خیال می کردیم این جاده پر از
سنگریزه همین طور مستقیم و بی توقف ادامه خواهد داشت و سیلابها راه را بر ما
نخواهند بست و بادها شیشه های پنجره مان را نخواهند شکست .
من و تو فکر می کردیم آینه هامان تا ابد
روی تاقچه بی غبار خواهند ماند و هزار بار بهار را خواهیم دید و به روی درختان
ستبر یادگاری خواهیم نوشت . ما نمی دانستیم پیر خواهیم شد . ما روزهای دور آینده
را پیش بینی نمی کردیم . ما نمی دانستیم کوچه ها و خانه ها بعد از ما زندگی خواهند
کرد و نفسهای ما را به باد خواهند سپرد تا با خود به ناکجا ببرد. ما نمی دانستیم
شاید کسی نام ما را در دفترچه اش ننویسد . شاید کسی حتی سالی یک بار احوال ما را
از علفهای هرز مزارمان نپرسد .
شاید ... ما نمی دانستیم .
|